فرانسیس دختر نوجوان هفده ساله‌ای است که در تابستان 1963 برای گردش و مسافرت به همراه خانواده اش به شمال نیویورک می‌روند. پدرش یک دکتر است و از فرانسیس انتظار دارد که به دانشگاه برود و با یک دکتر ازدواج کند. فرانسیس با یک مربی رقص به نام جانی اشنا می‌شود. رقاصه‌ای که با جان می‌رقصد حامله می‌شود و از کار باز می‌ماند. فرانسیس بدون اگاهی خانواده اش آمادگی خود را برای رقص اعلام می‌کند تا با اینکار به انها کمک کند. جانی می‌پذیرد. از آنروز جانی مربی رقص فرانسیس می‌شود و تمام وقت با او کار می‌کند. کم کم بین آنها عشقی به وجود می‌آید. فرانسیس می‌ترسد آنرا با پدرش در میان بگذارد. زیرا به طور قطع پدر حاضر نمی‌شود دخترش با یک مربی رقص ازدواج کند...

در آینده ای نزدیک ، که ربات ها همه جا را فرا گرفته اند، یک ربات در میابد که برای او برنامه ریزی شده تا انسان ها را بکُشد. سپس او شروع می کند به طرح یک توطئه علیه انسان ها و ساخت ربات های قاتل ...

"آلکس اوونز" زنی چندکاره میباشد،در روز کارگر و در شب رقص حرفه ای انجام میدهد .رویای او وارد شدن به یک کمپانی واقعی رقص میباشد و با تشویقهای دوستش و رئیسش ممکن است شانس رسیدن با آن را داشته باشد...

ماجرای داستان در ادامه فیلم اول بوده و "تونی مانرو" در تلاش است تا خود را به عنوان یک رقصنده حرفه ای معرفی کند...